گرگینه های من

Michel · 13:25 1400/05/21

سلام داستان جدید

دیشب مامان باهام اتمام حجت کرد:« دیگه باید وسایلتو جمع کنی. جایی نداری که بری پس می ریم خونه گابریل» گابریل, همسر مادرم.مامان بعد از مرگ پدر سه سال صبر کرد. هر روز می رفت سر کار برام هم مادر بود هم پدر. تمام زندگی ام بود, تمام زندگی اش همه چیزش بودم. هر دو راحت و خوشحال بودیم.اما این خوشحالی دووم نیافت یک روز شوم موقع ناهار با آرامش خاصی گفت:«مرینت می خواهم یه خبری بهت بدم.» منتظر موندم «رئیس این شرکت جدیدمون یه آقای محترمیه! آقای آگراست سه هفته پیش ازم خواستگاری کرد.» قاشق از دستم افتاد. به اون خیره شدم «خب؟» «جوابی ندادم. گفتم باید نظر دخترم رو هم بدونم. حالا بهش چی بگم؟مرینت؟» با این که 5 ماه از این اتفاق گذشته است اما هنوز همه چیز را کاملا به یاد دارم. شدت شوک خیلی زیاد بود و باعث شد که بی روح و ماشین وار بگویم:«شما که میگید آقای محترمیه.همین بسه دیگه! اگه می خواستید نظر منو معیار قرار بدید زود تر ازم می پرسیدی.» «اما مرینت من می خوام تو راضی باشی.» «راضی ام باور کن!» با لبخندی گفت:خودت می بینی چه آدم خوبیه!» با لبخندی عصبی جواب دادم:«آره...آره...» بلند شدم تا به اتاقم بروم و حداقل کمی با خودم باشم. اما او گفت: فقط...» به سمتش برگشتم، ادامه داد:«مرینت قول بده سخت نگیری!» *** تو مدت این 5 ماه جهنمی داشتیم خودمان را برای نقل مکان آماده می کردیم.آنقدر درگیر بودم و استرس داشتم که حتی معلم ها هم در مدرسه متوجه مشکلی در ذهنم شدند که من را مشغول کرده و باعث شده بود درسم افت کند.دقایق آخر توی کلاس زبان کنار آلیا بهترین دوستم نشسته بودم.او همراه رز میشل و جولیکا می گفتند و می خندیدند اما من سرم را میان دست هایم گرفته بودم و به بخت بدم لعنت می فرستادم.چرا باید در 13 سالگی پدرم از دنیا می رفت؟ بیماری اش که حاد نبود. هر وقت به خاطره ی دردناک شنیدن خبر فوت او در بیمارستان فکر می کنم نفس در گلویم حبس می شود.قلبم یخ می زند، انگار دیگر میلی به تپش ندارد. اشک هایم داوطلبانه شروع به شستن غمم می کنند. امروز آخرین روزی است که کنار دوستانم در این مؤسسه زبان یاد می گیرم. امروز آخرین روز است *** با آلیا به سمت خانه مان پیش می رفتیم. او تنها کسی بود که از موضوع ازدواج مجدد مامانم خبر داشت و با اصرار من قرار بود کمی پیش من بماند.هیچ کس توی خانه نبود. مامان برای خداحافظی رفته بود پیش مادر آلیا در حالی که توی اتاق نشسته بودیم و وسایلم را جمع می کردیم گفتم:«آلیا! اگه این آقای آگراست بداخلاق باشه و دست بزن داشته باشه چی؟» «اَه ...دیوونه! آخه کدوم مردی دلش میاد رو کوچولوی نازی مثِ تو دست بلند کنه؟» «جدی می گم!...» «مرینت اینقدر به چیزای بد فکر نکن. فکر کن دختردوسته و واست هر کاری می کنه؛ که البته...باید این جوری باشه.» نصف وسایلم را مامان فرستاده بود. قرار بود من فقط چیز های ضروری را الان جمع کنم.به کمک هم و به زور زیپ ساک قرمزم را بستیم آلیا با خنده گفت:«عمراً بتونه اینو ببره پایین.» با خنده حرفش را تأیید کردم. ادامه داد:« مریـــنت!!» «جانم؟» تند تند پرسید:« این آقای آگراست!،بچه هم داره؟» «اوهوم» «دختر؟» «نه بابا،یه پسر بزرگتر از من داره،فکر کنم!»